عاشقت نبودم...........!!؟؟؟؟

عاشقت نبودم.........!!!!!

داستان عاشقانه واقعی

یک روز جواب این کارتو خواهی داد...خدا ازت بگذره....

صبح زنگ زد و گفت چه خبر و....منم جواب دادم.....بهش گفتم چرا دیشب خابیدی؟.....گفت : خابم برد....گفت : تکلیفمو مشخص کن.....گفتم مگه چی شده....گفت : فقط دو راه داری.....یا با هم دوست باشیم یا اینکه باید ولم کنی...گفتم چی...همین دوراهه...اصلا نباید به ازدواج فکر کنی....اگه بخای به ازدواج فکر کنی...دیگه نه بهت اس میدم نه باهات صحبت میکنم.....اصلا متوجه نبود و اصلا نمیخاست منو درک کنه....و منو توی وضعیت خیلی سخت قرار داد...بخدا نمیدونستم چی جوابشو بدم....دوسشداشتم....اگه میگفتم دوست دارم باهات ازدواج کنم ...میرفت و دیگه نه بهم اس میداد و نه زنگ میزد....چون خوب میشناختمش....دوست نداشتم باهاش دوست باشم...بهش گفتم نمیدونمو ...صحبت ما تموم شد....من جایی مهمانی بودم....گفت شارژ ندارم...گفتم باشه ولی اصلا تک نزن.....چند ساعت گذشت....بهم اس داد شارژ ضروری نیاز دارم....من اون موقع داشتم غذا میخوردم و دستم چرب بود....نمیتونستم جوابشو بدم...اونم پشت سر هم تک میزد.....گمونم لو رفته باشم....با همون دستای روغنی بهش اس دادم...ببخشید نمیتونم تروخدا تک نزن....دیگه چیزی نگفت.....من واقعا نمیتونستم براش شارژ بگیرم و از صاحب خونه هم خاستم با همراه بانکش شارژ بگیره...گفت همراه بانکم فعال نیست.....ساعت 5 شده بود...اس داد میخام برم بیرون تک نزن....گفتم باشه....منم میخاستم برم خونه...پیش خودم گفتم حتما برا خودش شارژ گرفته ... دیگه براش شارژ نگرفتم...بهش گفتم رفتی بیرون هدیه ای که قول دادی برام بگیر...چیزی نگفت....من دوستم اومده بود پیشم ...حدود ساعت 8 بهش اس دادم....اصلا تکنزن...اومدی بگو چی برام خریدی...داخل پرانتز بگم که....قرار بود برا تولدم تیشرت بخره ولی همیشه میگفت پول ندارم یا نمیخام بخرم.....یه درس باهم داشتیم و سر جلسه امتحان پیش هم نشسته بودیم...اون  درس نخونده بود....گفت : اگه بهم برسونی و بیست بشم برات یه هدیه میخرم.... من عادت نداشتم به کسی تقلب بگم....بخاطر هدیه ای که مشخص نبود برام بگیره یا نه هم نمیخاستم بهش تقلب بگم...دلم براش سوخته بود...چون نخونده بود و رنگش پریده بود و خیلی ناراحت بودو استرس داشت......یادم نمیره ...من اونروز تمام تلاشمو کردم که بهش بگم اما سر جلسه امتحان خیلی بد برخورد میکرد....میخاست که برگه عوض کنیم یا در این حدود...اما مراقب گیر میداد...چند بار بهم اخطار داده بود...و سرآخر بزور از دستم برگه رو گرفت...بعد از جلسه امتحان بجای تشکر ...فقط فحش نداد دیگه!!!....فقط داشت ناله میکرد که چرا بهش تقلب نگفتم...خداروشکر مینا اون امتحانو 20 شده بود.....منم 20 شده بودم...پس باید برام 2 تا هدیه میخرید...منم برا تولدش هدیه نخریده بودم و بهش گفته بودم برات حتما میخرم...اما مشهد رفته بودم ....

ادامه داستانو بزودی براتون می نویسم و زیاد منتظرتون نمیزارم



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در پنج شنبه 15 اسفند 1392برچسب:مینا ، عشق ،‌دوست دارم ، ازدواج,ساعت20:36توسط احمد | |